من نوشت

جانم جایی بین کلمه ها ، روی زمین سیاه سطر و زیر سقف بی سقف فاصله نهفته است .

من نوشت

جانم جایی بین کلمه ها ، روی زمین سیاه سطر و زیر سقف بی سقف فاصله نهفته است .

من این خنده ها را نمی پذیرم

طبق معمول همیشه و هرروز که اگر ببینم نشسته اند به خنده تماشای سریال شب های برره ،شب های حماقت به جدل و بحث می روم ، امروز نیز چنین کردم و از آنتراک بین دو کلاسم در دانشکده ( درست لحظاتی که می کوشی سوپاپ دیگ بخار پز مغرت را اندکی باز کنی ) صحنه بحثی ساختم بس ناجوانمردانه : یک در برابر شش.

وقتی به اعتراض باب سخن گشودم که این چه بساطی است که مشتی ابله برای ما ساخته اند و همه و خودشان را 90 روز است سر کار گذاردند ، دوستی ( اگر شنونده برنامه های رادیوییم بوده اید صدای او را شنیده اید در نقش کلکسیونر اسکناس ) به گله چنین پاسخ داد که ای بابا مردم غم زده و بدبخت ما نباید یک ساعتی ، به دور از جدال های درونی و ماتم زدگی های برونی ، به تفریح بنشینند و همچون دیگر انسان های کره ی زمین خندیدن را تجربه کنند؟

و همین شد دستمایه گپ و گفتی داغ : جوابش دادم اینچنین :

خنده ی ملت ایران هم در طول تاریخ ویژه خودشان بوده است و سبک وسیاقی داشته اند برایش ... دور دست تاریخی ما ، زمانه ای که تلویزیون نبود و ادب تماشا و نمایش الکترونیکی افزون نشده بود به مجموعه ادبیات و فرهنگمان ، طنازان زمانه که من سعدی و کنایه هایش را پدرش می دانم و عبید را فرزندی خلف و دهخدا و جمالزاده را وارثانی با انصاف و حالت و صابری را همرهان معرفت ندیدن ( که قاعدتا باید آنها را همکاران پر سابقه مردکی به نام مهران مدیری بگیریم ) بسیار بود و سبک کارشان چنین که غم و اندوه ملت را ، رنج و محنتی را که زمانه بر دوششان نهاده را ، دستمایه طنزی کنند تا هم غم زمانه را روایت کنند تا همگان بدانند و بماند برای آینده و هم خنده را به چاشنی به درد افزایند و این بیاموزند که مخور غم جهان گذران و بخند به مشکلاتت ... و نا خودآگاه یا شاید هم خود آگاه تاریخ نویسی اجتماعی به روایت شیرین نیز بکنند. من این تلفیق خنده در کنار غم را گام برداشتن در سیر تعادل می دانم ( نه خندیده ای که غم فرامشوت شود و نه به ماتم زده ای می مانی که خنده فراموشت شده است ) . پس این برهان که آری ” ملت ماتم زده به چرندی به نام شب های برره بخندید تا غم فراموشتان شود یا گریبانتان را یک ساعتی برهاند “ را منطقی نمی دانم که هیچ به دلایل زیر بی فایده که مضر می دانم :

1- آنطور که نوشتند و خواندیم چندین میلیارد پول بی زبان ملت را در جهت تحمیقشان به کار بستند.

2- نه روایت درد کردند به زبان طنز ، نه درسی دادند از جنس مخور غم جهان گذران و نه تاریخی نوشتند از جنس کاری که دهخدا کرد در مشروطیت و جمالزاده کرد کمی پس از آن .... تنها به خندیدن به مشتی موجودی خیالی در سرزمینی خیالی رفتیم که معلوم نیست به چه هدف به تصویر کشیده شده اند

3- روی برگردان آیندگان از پیشنیان که ما باشیم نیز شدند . بعید می دانم لذتی که در خواندن دهخدا نامه و چرند و پرند و نوشته های جمالزاده برای ما هست ، در تماشای شب های برره برای آیندگان باشد. ( مگر آنکه از ما سوخته تر و باخته تر باشند )

براستی که اگر اندازه یک نخود برره ای عقل باشد و احترام به خودمان در گذشته گریستن باید به جای خنده ، که چه بودیم در ادب و چه شدیم از بی ادبی ...

 

کریسمس

پاپا نویلدوستی SMS فرستاده که : کریسمس نزدیکه اگر تو پاپا نویل بودی ، در جوراب من به چشم روشنی چه می گذاشتی ؟ من هم در پاسخ ، مذبوحانه ، برایش نوشتم : بو گیر

حکایت گفت و گفت در خبر بیست و سی دقیقه تلویزیون

تهیه کننده محترم خبر بیست و سی دقیقه شبکه دوم سیمای جمهوری اسلامی ایران ، این نکته را در تنظیم خبرهایتان از من حقیر ، فقیر سرا پا تقصیر بپذیرید : هیچگاه در تنظیم خبر دو کلمه مشابه را پشت سر هم نیاورید . چند لحظه قبل ، خبری بدین مضمون از این برنامه پخش شد :

وزیر کار به خبرنگار ما پیرامون این قضیه توضیحی گفت و گفت : ( پخش تصویر وزیر کار ... )

شما را به خدا کلمه ای نبود جایگزین این دو تا گفت پشت سر هم بنشانید . مثلا بگویید : وزیر کار به خبرنگار ما پیرامون این قضیه توضیحی گفت و افزود : ... تازه اصلا عبارت ” وزیر کار به خبرنگار ما پیرامون این قضیه توضیحی گفت “ خودش ذاتا مشکل دارد ... ولی حالا با اغماض از این اشتباه ، اشتباه اول غیر قابل چشم پوشی است . هست؟

اگر اشتباه می گویم اصلاحم کنید اگر نه هم که بپذیرید ...

توهین علنی به ملتی که جان مایه شان با طنز آمیخته است ....

نمادی از نمایی که ایرانی نیستتا یادم نرفته ، این را هم روشن کنم ، سریال شب های برره ( سوژه طنازی این روزها را ) توهین مستقیم و علنی به ملتی می دانم که پهنای ادب طنزشان را از یک سو همچون عبید زاکانی ها در دست دارند و از دگر سوی جمالزاده و دهخدا و صابری و حالت ...

در ضمن صدای قهقه ی خنده ملت به این توهین علنی به لندن هم رسیده بوده گویا و بی بی سی را بر آن داشته که در صدای شما صفحه فارسی اش ترتیب گفتگویی با مهران مدیری ، کارگردان این مجموعه را بدهد و تا اینجایش عجیب نیست ولی این را هم به نقل از یک نشریه زرد برایتان بگویم که مهران مدیری ، هرگونه گفتگو یا وعده اش با بی بی سی را تکذیب کرده ...

اندر باب تحسین فیلترینگ ...

خداحافظ خزان در خبرهای امروز آمده است : 48 تن از نمایندگان مجلس شورای اسلامی ، نسبت به فیلترینگ سایت های اینترنتی به آقای صفار هرندی ، وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی ، اعتراض کردند.

گرچه در گزارشهای مخابره شده ، نیامده که این نمایندگان متعلق به کدام طیف و جناح سیاسی هستند ، اما با توجه به موضع گیریشان ، در زمینه فیلترینگ سایت های خبری رویداد و امروز متعلق به اصلاح طلبان ، می توان حدس زد که از اقلیتی ها هستند .

حالا این حرفها را بگذاریم کنار ، تنها اشارتی باید ، تا به موضوعی که می خواهم امروز بدان بپردازم برسیم :

همه می دانند که فیلترینگ اینترنت عملکرد جالبی نیست و من هم جزو همه ، اما شما را به خدا به خودا ، کمی هم انصاف باید ! اگر همه سایت های اینترنت را حتی ، سایت کمپانی پارس آنلاین سر دسته فیلتر کن های محله را فیلتر کنند اعتراض بایدش اما ، اعتراض به فیلتر کردن سایت حسین درخشان ( مافیای حودر!) به قول علما جایز نیست ! در واقع هر آنچه که بر سر این مرتیکه کچل و گنده گوز و دوز بیاد شایسته و بایسته اش هست! چرایش را برایتان می گویم :

در طبیعت تا بوده مکانیسم کنش و واکنش وجود داشته ، تا اونجایی که ذهنم یاری میده ، درخشان در کوس جبهه ضد فیلتر کردن اینترنت کوبیده ولی بزرگترین قدم ها رو در راه فیلتر کردن اینترنت برداشته .... چه طوری؟ درخشان یک جور تابلو کن محله ! یعنی اون چیزهایی که کسی حتی فکرش رو هم نمی کنه که قراره فیلتر بشن ، رو روو می کنه و انگشت حمایت روش میزاره ، با طرح این پرسش که مبادا این سایت فیلتر بشه پروژشو ادامه می ده و انقدر میگه تا بالاخره کار از کار بگذره . یک ایضا هم زیر اسم مسعود بهنود و نشریه اینترنتی روز آنلاین  هم که به برکت شرکت مخابرات فیلتر بشن انشاالله بزنید . تشکر ...

گفتم فیلترینگ ، این را هم با تاسف بگم که پادکست ها یا رادیو های شخصی اینترنتی هم زیر آماج فیلترینگ دارن جان می دهند و می سوزند ولی نمی بازند . پادکست نشریه اینترنتی  هفت سنگ از آن جمله است ...  

 

روز نوشت

اگرچه یک هفته ای میشه که هوا تیره و تاره از دود ولی بالاخره ، ابرکی به مژده آمد و نم نمک بارانی و فعلن که هوا خوبه !

درست نمی دانم جریان این زوج و فرد کردن حرکت اتوموبیل ها به کجا کشیده ولی اواخر هفته گذشته شنیدم ( از یک منبع نه چندان موثق ) که گفته اند این هفته ، اتوموبیل ها با پلاک زوج روزهای فرد تردد کنند و پلاک فردی ها روزهای زوج! البته از دهانمان خارج نشده تکذیب شد . آنهم به گونه ای فاجعه بار : ماجرا اینست که امیر ، هم دانشکده ایم زنگ زد و صحت و سقم این مطلب را با افزودن تو همیشه بلدی جو بدی ، از من پرسید و من هم دست از پا درازتر پیشنهاد پرسیدنش را از پلیس 110 کردم. او هم زنگ زد به 110 و پرسید و چنین پاسخ شنید که هر کس به شما این مطلب را گفته سر کارتان گذاشته است .... بلا درنگ به من زنگ زد و داد و هوار ... خلاصه شاکی بود ...

حالا که صحبت از محدودیت تردد اتوموبیل ها و محدودیت های جدید ترافیکی شد بد نیست نگاهکی هم بیاندازید به این مطلب از صفحه حوادث شماره امروز  روزنامه ایران که سخت خواندنی است


شب گذشته رفتم به تماشای تاتر ذکریای رازی که در تالار وحدت تهران به روی صحنه می رود (دیرتر مفصلا به آن خواهم پرداخت و شاید گزارش صدایی ) اما از سالن که بیرون آمدیم چشممان روشن شد ( به ناگهان !) به جمال تهیه کننده رادیو اینترنتی میراث خبر ، سام فرزانه ! نسبت به دفعه قبل و اولی که دیده بودمش ، ریشی به صورتش اضافه شده بود که اتفاقا بهش می آمد . تصور کردم برای دیدن تیاتر آمده که قویا تکذیب کرد و فهمیدم که برای دیدن کنسرت ارکستر ملی ایران آمده بود . فرصتی دست داد تا کمی در مورد برنامه شنیداریش صحبت کنیم . انتظار نداشته باشید تا مشروح گفتگویمان را بنویسم اما این را اگر نگویم بر دلم می ماند : سام از معدود کسانیست که پیشنهادش می کنی ، می پذیرد و به بهترین وجه سعی می کند عملیش کند . شاید به خاطر همین است که به چنین پیشرفتی رسیده ... ( برنامه شماره یک با شماره هجدهم که هفته قبل در آمده ، فاصله شان دوبل فاصله زمین تا مریخ است ) بر خلاف آن موجود خبیث کانادا نشین کچل ، که خود را گاد فادر و سر دسته عالم و آدم می داند و ابوبلاگ! ( چخه!)

بیخود از خود

دوست منوقتی می گویند نوشتن ، همه ذهن ها می رود به سوی کاغذی راهراه از خط یا سفید تهی از خط که قلم روی آن می دود تا مبادا از آنچه که در ذهن در جریان است عقب بماند ... حداقل برای من که اینطور بوده ... تا به حال نشده که نوشتن را بشنوم و ذهنم به جای کاغذ ، مانیتور کامپیوتر را تجسم کند و به جای قلم کیبورد را ! خودم هم در عجبم . چون تا آنجا که بیاد دارم هر آنچه که از نوشته دارم نه در ذهن است و نه در روی کاغذ که همه حک شده بر روی لوحی که من از خواندن آن عاجزم و دریغ از حتی یک خط مقاله نویسی و مطلب نگاری روی کاغذ!

همین اندک زندگی نوشتاریم که از 1382 آغاز شد ، پربار که نه ولی کم بار هم نبوده است . چهار وبلاگ و چهارده برنامه رادیویی ( پادکست یا رادیو لاگ یا هر چه که نامش را می گذارید ، من نامش را تهران اف ام گذارده بودم) به علاوه خروار خروار خاطره و مقاله و حاشیه نویسی بر مطالب دیگران که نوشتم و در جایی منتشر نکردم ( حوصله اش نبود و اگر هم بود جایش نبود)

هفته گذشته که مجبور شدم تن بی جان آخرین کارم که همان رادیو لاگ یا رادیو هفتگی تهران اف ام باشد را بی فاتحه روانه گورستان بی تفاوتی ها کنم ، سرمایی وجودم را گرفت که دیگر بس کن و سکوتی هم در پسش ... اما مگر می شود نگاه پر عشوه جعبه کلید را دید و وسوه عشق بازیش نشد؟! مگر ممکن است خرامیدن نورهای خوش رنگ صفحه نمایش را در برابر دیده دید و فریبش را نخورد...

نخستین برنامه رادیوییم را که شروع کردم گفتم ، دیوانه نیستم و هر آنچه که هست حکایت تابستان بود و آب سرد و استسقاست ... باز هم همان را تکرار می کنم ...

از همان کودکی جانم را جایی به غیر از درون می جستم . وقتی نوشتن را شناختم کم کمک آن را بین کلمات جستجو کردم و گرچه هنوز نیافتم ولی حداقل مطمینم که همینجاست ، میان کلمات ، روی سطر بی سطر نوشته ها ، زیر سقف بی سقف فاصله ها ... روبروی چشمان کسی به غیر از خودم ...

به مجموعه دانسته هایم از خود ، این را هم از تابستانی که گذشت افزودم : علاوه بر نوشتن ، عشق دیگری هم دارم، شاید آتشی تر ، دریافتم علاوه بر کیبورد و مانیتور که جایگزین قلم و کاغذ شده اند ، حداقل برای من ، به میکروفون نیز علاقه و اشتیاقم کم نه که شاید هم بیشتر! و همین هم شد که از سر ناچاری ، سر تسلیم به درگاه عشق فرود آوردم و تا آمدم بفهمم چه شد ، دیدم در میانه راهم و هر هفته این صدای من است که یک برنامه نیم ساعته رادیویی روی اینترنت را به پیش میبرد. دریغا که شانزده هفته بیش نپایید ...

اما اکنون آغاز می کنم یکبار دیگر یافتن نهفته در میان کلماتی که خود بر سر راه خود می کارم ...